مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد
طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي
بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته
به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي
نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و
اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر
سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با
خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا
رفتند؟
طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که:
« در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه
در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر
مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از
فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد.
منوی تبلیغات سایت